عشق او رفته بود. از شدت نا امیدی خود را از پل(( گلدن گیت)) پرت کرد. از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خود کشی شیرجه زدو مرد او را دید دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدندو تبسمی تحویل هم دادند. بعد خندیدند و سپس چشم در چشم هم دوختند و خیره هم شدند و در همان لحظه کیمیای و جودشان جرقه ای زد . و طمع عشق راچشیدند که طمع یک عشق واقعی بود فهمیدند که پس از سالها گم شده خود را پیدا کردند اما افسوس که فقط سه پا با سطح آب فاصله داشتند.
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگوییم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهیم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی اینگونه شاید احساسم نمیرد ...... از این که به وبلاگم سری زدین ممنونم . از آقا شروین که در بهتر سازی وبلاگم کمک میکنه تشکر میکنم . از شما دوستای خوبم در خواست میکنم که با نظراتتون به من در بهتر شدن این وبلاگ کمک کنید . باتشکر مدیریت وبلاگ super star Archivesخرداد 1390اسفند 1389 بهمن 1389 دی 1389 آذر 1389 مهر 1389 شهريور 1389 Authorssetareshervin Links
love story LinkDump
دل نوشته Categories |